۱-۱ آینده ی بشریت و ظهور حضرت مهدی (عج) خ ۲/۱۵۰ و سیمای یاران امام زمان (عج) به راه های چپ و راست رفتند، و راه ضلالت و گمراهی پیمودند، و راه روشن هدایت را گذاشتند پس درباره ی آنچه که باید شتاب نکنید، و آنچه را که در آینده باید بیابید دیر می شمارید. چه بسا کسی برای رسیدن به چیزی شتاب می کند اما وقتی به آن رسید دوست دارد که ای کاش آن را نمی دید، و چه نزدیک است امروزه ما به فردایی که سپیده ی آن آشکار شد. ای مردم: اینک ما در آستانه تحقق وعده های داده شده ، و نزدیکی طلوع آن چیزهایی که بر شما پوشیده و ابهام آمیز است، قرار داریم.
۱-۲ ره آورد حکومت حضرت مهدی (عج): خ ۲/۱۵۰ بدانید آن کس از ما (حضرت مهدی (عج)) که فتنه های آینده را دریابد، با چراغی روشنگر در آن گام می نهد، و...
روش حکومت امام زمان(ع) چگونه خواهد بود؟و نیز رأی مردم چه جایگاهی در حکومت آن حضرت خواهد داشت؟
تا پیش از انقلاب کبیر فرانسه عموم کشورها به صورت رژیمهای سیاسی متمرکز - پادشاهی - و بدون نقش مردم اداره میشد و تصمیمات حکومتها به هر نحو که بود اجرا میگردید اما پس از انقلاب فرانسه حضور مردم به عنوان یک اصل در عرصه سیاسی کشورها مورد تأیید و تأکید قرار گرفت و نظامهای جمهوری تشکیل شد اما لازم به ذکر است که در بسیاری از کشورها برپایی نظام جمهوری به معنای مشارکت فعال مردم نیست و حتی برخی از این حکومتها توسط زورمداران به نحوی مورد سوء استفاده قرار گرفته است؛ هر چند مردم و نیروهای فکری جوامع مختلف نیز برای افزایش نقش مردم تلاشهای بسیار نمودهاند.
سؤال: روش حکومت امام زمان علیه السلام چگونه خواهد بود؟
جواب: از آنجا که امام زمان علیه السلام برای برافراشتن پرچم اسلام وحاکمیت قرآن در تمام گیتی ظهور خواهند کرد، قهرا روشحکومتی امام علیه السلام بر اساس قرآن و سیره پیامبر صلی الله علیه و آله وامامان علیهم السلام خواهد بود.
درباره روش حکومتی امام زمان علیه السلام روایات فراوانی ازمعصومین علیهم السلام وارد شده است، که می توان آنها را در چندموضوع و محور مورد بررسی قرار داد.
بى شك پيغمبر گرامى اسلام (ص) قبل از بعثت، از يكتاپرستى دور نشد، از هر نوع شرك پاك بود و هرگز بر بت سجده نكرد. تاريخزندگى او نيز به خوبى اين معنى را منعكس مىكند، بدان گونه كه در نوجوانى وقتى بحيرا او را به لات و عزّى قسم داد، محمد(ص) آن دو را مبغوضترين چيز براى خود برشمرد.
گروه فرهنگی مشرق-بى شك پيغمبر گرامى اسلام (ص) قبل از بعثت، از يكتاپرستى دور نشد، از هر نوع شرك پاك بود و هرگز بر بت سجده نكرد. تاريخزندگى او نيز به خوبى اين معنى را منعكس مىكند، بدان گونه كه در نوجوانى وقتى بحيرا او را به لات و عزّى قسم داد، محمد(ص) آن دو را مبغوضترين چيز براى خود برشمرد ( دلائل النبوه، بيهقى، ج2، ص35).
از اميرمؤمنان (ع) درباره رسول خدا (ص) سوال شد كه :
بهر حال امام زمان عليه السلام در زمان پدر كه 5 ساله بود (از سال 255 تا 260، سال شهادت پدر) نزد پدر بود، ولى در مخفيگاه بسر مى برد، بسيارى از اصحاب ائمه عليهم السلام و علما و فقهاى اعلام اسلام ، وى را زيارت كرده اند، حتى بسيارى از نوابغ و علماى بزرگ چين و بخارا و سمرقند و هندوستان و اندلس و اروپا به سامراه سفر كرده و توسط امام عسكرى عليه السلام با امام زمان عليه السلام ملاقات كرده و مسائل خو را از وى پرسيده اند، و نشان سوغات و هداياى صاحبانش را از او خواسته اند، او به يك يك آنها پاسخ صحيح داده است . (چنانكه اين مطلب در جلد 52 و 53 بحار بطور مفصل آمده است .) براى اينكه بيشتر با اين عزيز كه پرده هاى غفلت و گناه ، ما را از ديدارش محروم ساخته آشنا شويد به اين حديث توجه كنيد: پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:
حضرت علي اكبر (ع) فرزند ابي عبدالله الحسين(ع) بنا به روايتي در يازدهم شعبان،سال43 قمري در مدينه منوره ديده به جهان گشود. پدر گرامي اش امام حسين بن علي بن ابي طالب (ع) و مادر محترمه اش ليلي بنت ابي مرّه بن عروه بن مسعود ثقفي است.او از طايفه خوش نام و شريف بني هاشم بود . و به بزرگاني چون پيامبر اسلام(ص)، حضرت فاطمه زهرا(س)، امير مؤمنان علي بن ابي طالب(ع) و امام حسين (ع) نسبت دارد.
فاطمه (علیها السلام) در نزد مسلمانان برترین و والامقام ترین بانوی جهان در تمام قرون و اعصار میباشد. این عقیده بر گرفته از مضامین احادیث نبوی است. این طایفه از احادیث، اگر چه از لحاظ لفظی دارای تفاوت هستند، اما دارای مضمونی واحد میباشند.
شادي ناباورانه گفت:به!تو هنوز نمی دونی جریان چیه؟لیلا با آرنج زد توي پهلوي شادي,اما من
گیج پرسیدم:کدوم جریان؟
هردو از جواب دادن طفره رفتند,بعد از آنکه دوستانم رفتند,حسین زنگ زد تا حالم را
بپرسد.حسین,هنوز نفهمیدند کی با ماشین بهم زد؟
وقتی جواب نداد دوباره گفتم:لیلا وشادي هم امروز یک چیزایی می گفتند...چی شده که من
خبر ندارم؟خوب به من هم بگید.
حسین نفس عمیقی کشید وگفت:خیلی خوب!راستش کسی که با ماشین به توزد شروین
بود.نامرد انگار کشیک می داده کی تواز در دانشگاه می آیی بیرون,بعد هم که خودت دیدي
چی شد!...وقتی افتادي همه هاج وواج مونده بودن چیکار کنن,اون دوستت که هیکل گنده اي
هم داره شروع کرد به داد زدن ویک سري از پسرها با ماشین افتادند دنبال شروین,من هم تورو
با کمک لیلا بلند کردم,گذاشتم تو ماشین خودت,آوردم به نزدیکترین بیمارستان.بقیه اش را هم
که خودت می بینی.
نفسم از خبري که شنیده بودم بند آمده بود.آهسته گفتم:
-آخه چرا اینکارو کرد؟...مگه من چکار بدي درحقش مرده بودم؟یک موقع اگه می مردم
حاضر بود خونم بی افته گردنش؟
حسین فوري گفت:خدا نکنه عزیزم,شروین هم از حماقت وبچگی اینکاروکرده...می دونی که
تمام کارها وخودنمایی هاش به خاطر اینه که هنوز بزرگ نشده...هنوز تو عالم بچگی
است.غصه هم نخور,پلیس گرفتتش,الان بازداشته!
پرسیدم:به پدرومادرم کی خبر داد؟
-لیلا دوستت زنگ زد وبهشون گفت که تو تصادف کردي
بدن.اما دست به یک قرونش نزدم!این پول خون بچه ام بود.همه اش را دادم به یتیم خونه,براي
کمک به بچه هاي بی پدرومادر!بعدش هم اون خونه رو به نصف قیمت فروختیم.صفر طاقت
نداشت نگاه به در و دیوارش بندازه.شب تا صبح خون گریه می کرد.اما من سنگ شده بودم.بعد
هم که آقا که خدا رفتگانش رو بیامرزه,من وصفررا ساکن این ویلا کرد...
گلی آهسته چشمانش راپاك کرد ودماغش را بالا کشید.صداي غمگینش به زحمت شنیده
شد:شاید مردم حق داشتن,من نحس وبد قدم هستم!
دلم برایش خیلی سوخته بود.اما هیچ راهی به نظرم نمی رسید تا کمکش کنم.ازجایم بلند شدم
واز اتاق بیرون آمدم.گلی داشت گریه می کرد ودلم نمی خواست مزاحم خلوتش شوم.
فصل بیست ونهم
تمام آن چند روز که ساکن ویلا بودیم,هوا ابري وبارانی بود در تمام مدت,خیره به ابرهاي
آسمان در فکر حرفها وسرگذشت تلخ گلی خانم بودم.چقدراین زن مصیبت کشیده وصبور
بود.یعنی چاره اي هم جز صبر نداشت.به تنها کسانی که واقعاً خوش می گذشت سهیل وگلرخ
بود.مادرم,تا وقتی برمی گشتیم اخمهایش از هم باز نشد وپدرم براي اینکه دل مادرم را به دست
بیاورد,دست به هر کاري زد.منم که دلم براي حسین تنگ شده بود,لحظه شماري می کردم که
برگردیم,اما مادرم همیشه در ویلا بود ونتوانسته بودم به حسین زنگ بزنم.با لیلا تماس
داشتم.چندتا از نمره ها آمده بود که نتیجه ما سه نفر,تقریباًمثل هم وخوب بود.سرانجام وقت
رفتن فرارسید.از خوشحالی شب را درست نخوابیده بودم.شب قبل از گلی خانم ومش صفر
خداحافظی کرده بودم.صبح زود,دوباره دو ماشیت پشت سرهم به طرف تهران حرکت
کرد.مادرم هم خوشحال بود,چون حوصله اش سررفته بود,وقتی به خانه رسیدیم,نزدیک
فصل بیست وهشتمبرده وزیر پایش سست شده بود وبا سر رفته بود توي تنور داغ!دوباره همه نگاهها متوجه من
شد واینکه نحسی وبدشگونی من درمون نداره.ازاون لحظه سیه بختی واقعی من شروع
شد.خواهروبرادرم همه بین افراد فامیل تقسیم شدند.برادرام روهمه روي هوا بردند.خوب پسر
بودند ومی توانستند کمک خوبی در مزرعه باشند.خواهرانبزرگم هم براي قالی بافی وکار خانه
به درد می خوردند.اما کوچکترها تا چند وقتی از این خانه به آن خانه پرت می شدند.وضع من
هم که دیگه معلوم,هیچ کس نمی خواست منو نگه داره,عاقبت عموي بزرگم که مرد مهربان
وخداترسی بود,علی رغم مخالفتهاي شدید مادر وزن ودخترانش مرا به خانه خودشان برد.تا وقتی
که عمویم درخانه بود,کسی محلم نمی ذاشت وکاري به کارم نداشت,اما وقتی عمویم بیرون می
رفت,انقدر منو اذیت می کردند که با آن سن کم دلم می خواست بمیرم.دختر
عمویم,عصمت,رد می شد ومحکم می زد توي سرم,وقتی گریه می کردم گیس هایم را می
گرفت ومی کشید وداد می زد:خفه شو,خفه شو!الان نحسی ات مارو می گیره.
آن یکی دخترعمویم,نیم تاج تا مرا می دید,دماغشو می گرفت ورد می شد.کافی بود دستم به
لباسش بخورد انقدر کتکم می زد که بیحال می افتادم.زن عمویم,گلاب خانم,اصلاً با من حرف
نمی زد.جوري رفتار می کرد که انگار من وجود ندارم.نه نگاهم می کرد,نه باهام حرف
میزد.موقع غذا خوردن توي یک کاسه شکسته وپلاستیکی برام کمی غذا می ریخت ومی ذاشت
جلوي در,تاهمان جا بخورم.گناه هر اتفاق بدي هم که می افتاد به گردن من بود.اگر از سه
پشت آنطرفتر,یک پیرزن نود ساله در فامیل می مرد,همه به من خیره می شدند وچهره درهم
می کشیدند که همه اش تقصی بدقدمی گلی است وگرنه فلان کس که طوریش نبود!!
گاه گداري هم که از اطرافیان واهالی ده کسی می مرد,مادربزرگم دوباره با چوب به جان من
بدبخت می افتاد تا به اصطلاح خودش نحسی رو ازمن دور کنه.
گلی همانطور خیره به دوردستها شروع کرد:
-وقتی دنیا آمدم,دور وبرم پراز بچه بود.همین الانش هم درست ودقیق نمی دانم چندتا خواهر
وبرادر دارم.مادرم از کار زیاد وزایمان پشت سرهم,در سی سالگی مثل زنهاي پنجاه ساله به نظر
می رسید.موهایش همه سفید شده بود که حنا می بست ونارنجی شان می کرد.صورت لاغرش
پراز چین وچروك وموبود.موقع راه رفتن قوزمی کرد وراه می رفت.می گفت کمرم درد می
کنه.بابام هم,بدترازمادرم بود.صورتش ازشدت آفتاب سوختگی مثل یک تکه چرم,قهوه اي
وترك خورده بود.ریش وسبیلش درهم رفته وموي سرش ژولیده بود.بابام چوپون ده بود
وعلاوه بر یکی دوتا بز وگوسفنداي خودمون,گوسفنداي مردم رو هم درمقابل مزد کمی,به
صحرا می برد.من دو سه ساله بودم که گرگ بابام رو درید وگله را ازهم پاشاند.چندتا از
گوسفندا هم تکه تکه شدند.خلاصه مردم از رو لاشه همین گوسفندا,تونستند باباي بدبخت منهم
پیدا کنند.بعداز من,هنوز مادرم بچه اي به دنیا نیاورده بود.این شد که همه گناه را به گردن
نحیف من انداختند.کم کم دهن به دهن پیچید که گلی بدقدمه!نحسه!
از اون موقع بدبختی من شروع شد.هنوز چهل بابام نشده بود که مادربزرگم- مادر بابام- منو برد
تو طویله به اسم اینکه می خواد نحسی رو از من جدا کنه,حسابی با چوب کتکم زد.آنقدر به
بدن کوچک ودست وپام ضربه زده بود که از شدت درد بیهوش کف طویله افتاده بودم واگر
مادرم به دادم نمی رسید,ممکن بود تلف بشم.دو روز بیهوش افتاده بودم کنج خونه,حتی یک
دکتر بالاي سرم نیاوردند.بادمجون بم هم آفت نداره.خودم بلند شدم ودوباره راه افتادم امااز
ترس به مادربزرگم نزدیک نمی شدم.تا مدتها بدنم درد می کرد وکبود بود.آنموقع مادرم چو
انداخته بود که خانم جون با چوب,نحسی رو از گلی دور کرده برده,کم کم داشتم روي خوش
زندگی را می دیدم که مادرم افتاد توي تنور وجزغاله شد.بیچاره موقع انتظار,پاي تنور خوابش با آن همه مصیبت باید کار هم می کردم.به مرغها دان می دادم,خانه را جارو می زدم.لباسها رابا
دستهاي کوچک تو گرما وسرما می شستم...کم کم بزرگ شدم.دخترعموها یکی یکی شوهر
کردند ورفتند.وقتی براشون خواستگار می آمد منو تو طویله زندانی می کردند تا خواستگارا
بروند ونحسی من دامنشان را نگیرد.درتمام مراسم نامزدي وعروسی هم باز جاي من کنج طویله
بود.کم کم براي من هم خواستگارانی پیدا شدند.عمویم هرچه سعی می کرد من سروسامان
بگیرم,زن عمویم ودخترانش نمی ذاشتند.تاکسی پاشو می ذاشت جلو,چنان پشیمونش می کردند
که می رفت پشت سرش راهم نگاه نمی کرد.من هم بی زبون ودست به سینه منتظر بودم بلکه
فرجی هم درکار من بشه.داشت ازسن ازدواجم میگذشت,حالا علاوه بر بدقدمی وشومی,انگ
ترشیده هم روم می زدند.درتمام این سالها,دربرابرتمام اذیت وآزارهایی که به من می
دادند,هرگز حرف وگله نکردم,به هیچکس!فقط با خداي خودم درد دل می کردم وازاو می
خواستم کمکم کند.نزدیک به بیت سالم بود که صفر پیدایش شد.روي زمین مردم کار می کرد
ومزد می گرفت.وضعش بد نبود.یکبار که براي آوردن هیزم براي تنور به جنگل رفته
بودم,دیدمش.تقریباً پانزده,شانزده سالی ازمن بزرگتر بود.آمد جلو وشروع کرد به حرف
زدن.ازشرم وخجالت قرمز شده بودم.فقط گوش می کردم,نمیتوانستم جواب بدهم.صفرآنروز
گفت که می داند مردم به چه چشمی به من نگاه می کنند به نظرش همه این حرفها خرافات
واحمقانه است.بهم گفت که قبلاً ازدواج کرده ولی گل نسا زنش,سر شکم اول,همراه بچه,مرده
واونو تنها گذاشته است.برام گفت که یتیم بوده وبا بدبختی بزرگ شده تونسته خرجش رو
دربیاره وحالابعد از بیست سال که از مرگ گل نسا گذشته,می خواد دوباره زن بگیره براش
همه نیست چه نسبتهایی به من می دن.بهم گفت دلش می خواد زنش هم مثل خودش رنج
کشیده وزحمت کش باشه که اینها رو در وجود من دیده وخوشش آمده است.بعد ازم پرسید
می خوام باهاش عروسی کنم یا نه؟براي اولین بار تو تمام زندگی ام کسی پیدا شده بود که میل
مرا هم در نظر می گرفت.با خودم فکر کردم,دیدم بهتراز صفر برام پیدا نمی شه.هم هنوز جوون
بود هم کاري وزحمت کش,ازهمه چیزمن هم خبرداشت ومی دونست.هرجا می رفتم وهرچه
قدرهم کار می کردم,بازصدبرابر ازخانه عمویم بهتر بود.این بود که جواب مثبت دادم وصفر به
خواستگاري ام آمد.هرچه اطرافیان سعی می کردند منصرفش کنند وهرچه قدر پشت سرم
بدگویی کردند ونسبتهاي ناروا دادند,در صفراثر نکرد وسرانجام دست خالی به خانه بخت روانه
ام کردند.صفر هم که یک بار زن گرفته بود,دیگرعروسی نگرفت وآرزوي یک مراسم عروسی
وپوشیدن لباس عروس,به دلم ماند.درعوض هرچه در خانه عمویم,زیر دست مانده وبدبخت
بودم,درخانه صفر فکر می کردم دربهشت هستم.کارهایم کمتر شده بود وحداقل سرکوفت نمی
خوردم.صفربعد از کار یکراست به خانه میآمد ووقتی همه چیزرا تمیز ومرتب می دید,ازمن
تشکر می کرد.اوایل هروقت ازم تشکر می کرد,گریه می کردم.بعدها کم کم عادت کردم که
کمی هم به خودم احترام بگذارم.صفر کسی را نداشت ومن هم اصلا دلم نمی خواست با فامیل
رفت وآمد کنم.چندماهی که از ازدواجمان گذشت حرفهاي مردم کمتر شد ومن هم درآرامش
بودم.بعد حامله شدم.صفر خیلی خوشحال بود ومدام دور وبرم می پلکید.می دانستم از زایمان زن
اولش خاطره بدي دارد وسعی می کردم خیالش را راحت کنم.بااینکه از من خیلی بزرگتر
بود,دوستش داشتم وبهش محبت می کردم.سرانجام موعد زایمانم فرارسید وماماي ده که خیلی
هم حاذق بود,بالاي سرم آمد.بیچاره صفر مثل مرغ سرکنده بال بال می زد.من خیلی راحت و
زود زاییدم.یک دخترخوشگل که مثل برف سفید بودولبها ولپهاي سرخ داشت.واي که صفر چه
ذوقی داشت.پقدر شیرینی ونقل ونبات بین مردم پخش کرد.گوسفند قربونی کرد.نمی
دونی!اسمش رو هم با عشق وشور گذاشت عاطفه!...عاطفه شده بود چشم وچراغ صفر,زود از
سرکار می آمد ودخترش را باخودش می برد گردش,براش کفش ولباس واسباب بازي هاي
خوب می خرید.منهم خوشحال وراضی بودم.عاطفه بزرگترمی شد,من اما دیگر حامله نمی
شدم.پیش ماما رفتم,دکتر رفتم,هزار جور دواي گیاهی خوردم,دادم برام دعا نوشتن,اما نشد که
نشد!صفرهم راضی بود.می گفت چرا اینقدرخودتوعذابم می دي؟ما که بچه داریم.دختر وپسرهم
باهم فرقی ندارن!...اما من همیشه دوست داشتم چندتا بچه داشته باشم که باهم همبازي شوند.ولی
خوب با قسمت نمی شد جنگید.عاطفه تقریباً سیزده چهارده ساله بود که سیل همه جا را
برداشت.صفر بدبخت شد.تمام زمین ها را شالی کاشته بود وآب ویرانگرتمام برنجها را ازریشه
کنده بود.تمام زمین زیرآب رفت,البته شالی همیشه تو آب است,اما سیل همه چیز را شست
وبرد.سرموعد,صاحب زمین که ملاك بزرگی هم بود,سهمش رو می خواست.هرچی صفر می
گفت بابا جون سیل همه چیز رو برده!می گفت به من ربطی نداره من اجاره ام رو می خوام.
هرچی این درو اون در زدیم ومن چندتا النگوم رو فروختم,پول جور نشد که نشد.یک شب
دیدم نعمت خان خوشحال وخندان به طرف خانه ما می آید.همون صاحب زمین!فوري صفر را
صدا کردم وچاي درست کردم.عاطفه هم که داشت درسهاشو می خوند ومی نوشت,رفت تو
ایوون پشتی تا باباش شرمنده نشه.خیلی بچه مهربون وبا عقلی بود.خلاصه!نعمت آمد
ونشست.شروع کرد به بگووبخند با صفر,منهم خوشحال شدم که حتماً نعمت خان قانع شده که
سیل آمده وتقصیر ما نبوده وآمده یک جوري با صفر کنار بیاید.ولی وقتی دیدم نعمت رفت
وصفرحسابی رفت تو خودش,فهمیدم قضیه این نیست.آنقدر نشستم وبه صفر پیله کردم تا
عاقبت زیر زبونش را کشیدم تا فهمیدم قضیه چیه!نعمت درلفافه به صفر حالی کرده بود که
حاضره از بدهی اش بگذره به شرطی که عاطفه را به پسرش بدیم.دود از کله ام بلند شد.عاطفه
هنوزخیلی بچه بود,داشت درس می خوند.کلی نقشه ورویا براي آینده اش داشتیم.چند هفته بعد
دوباره نعمت اینبار با پسر و زنش به خانه ما آمدند.یک کله قند بزرگ هم دستشان گرفته
بودند.پسر نعمت,خداداد پسر شروخلافی بود.تو میدون ده با چندتا بدترازخودش می ایستاد وبه
زن ودختر مردم متلک می گفت.دله دزدي می کرد وتازگی ها سیگاري هم شده بود.اصلا دلم
راضی نبود دختر دسته گلم را که خیلی هم خوشگل وخوش قدوبالا بود به دست پسرنعمت
بدم.اما مثل همیشه از دست من کاري برنیامد.آنقدر رفت وآمد کردند وبه صفر فشار آوردند
که قرض مارا بده وسرراه عاطفه را گرفتند تاآخر صفر راضی شد.عاطفه بیچاره هیچ حرفی نمی
زد.نه می گفت"ها"نه می گفت"نا".خوب بیچاره فکر می کرد ننه وآقاش,صلاحش رو می
خوان.براي دختره عروسی گرفتند وهرچی صفر گفت بذارید چند وقتی عقد کرده بمونه,قبول
نکردند وگفتند اگه واسه خاطر جهیزیه است,هیچی نمی خواهیم.شب عروسی,دیگه طاقت بچه
ام طاق شد وبه گریه افتاد.دستش رو به زور از دست من درآوردن وبا خودشون بردن.هرچی
التماس کردیم که بذارید شب اول ما هم خونه اش بمونیم,قبول نکردند.آخرش مادر داماد با
لحن پرنازي گفت:شما برید,نترسید!این دختر معلومه دختره!
گلی به هق هق افتاد.نمی دانستم باید چکار می کردم.دستمال تمیزي از جیبم درآوردم وبه
طرفش دراز کردم,گرفت واشکهایش را پاك کرد وبا لحن دردمندي گفت:
-دختربیچاره منو با وحشی گري هایی که بعدا دهن به دهن به گوشم رسید به حجله بردند
وشوهرش تقریبا بهش تجاوز کرد.تا چند روز بیمارستان شهر خوابید تا بخیه هاش خوب
بشه,اما دیگه عاطفه ما عاطفه نشد که نشد.از زبون رفته بود.به یک نقطه خیره می موند وهیچی
نمی گفت.هرچی التماس کردم,به پاي پدرومادر شوهرش افتادم که چند وقتی بچه ام بیاد پیش
خودم بمونه,قبول نکردند.می گفتند این هم مثل همه دختراي دیگه عادت می کنه!اما بچه ام
عادت نکرد.از خواهراي خداداد می شنیدم که می گفتند تا شب می شه وخداداد می خواد بره
طرفش,جیغ می کشه وگریه می کنه.انقدر مامان وبابا می گه تا کار شوهرش تموم بشه ودوباره
مثل یک تیکه گوشت می افته تو جاش تا فردا شب!می شنیدم که پشت سرش لغزمی خوندند
که دختره جنی است وناز داره.این کارا رو میکنه که نازشو بکشن.
خون دل میخوردم وحرفی نمی زدم.هربار می رفتم دیدن بچه ام,از لاغري و زردي پوستش
وحشت می کردم.هرچی خواهش می کردم چند وقتی بذارن بیاد پیش ما,قبول نمی کردند.صفر
هم مثل دیوونه ها شب تا صبح را می رفت وبا خودش حرف می زد.عاقبت یک روز صبح,یکی
از برادران خداداد,دوان دوان آمد دم خانه وبا فریاد از صفر خواست که خودش رو برسونه.هنوز
صداش تو گوشمه,داد می زد:عاطفه خانوم نفت ریخته رو خودش,آتیش زده!واي که چه
کشیدم!سربرهنه وپا برهنه نفهمیدم چطور خودم را به خانه شان رساندم.توي حیاط پتویی را
گلوله کرده بودند.هنوز از پتو دود بلند می شد.صفر افتاده بود وسط حیاط.رفتم جلو وپتو را باز
کردم.واي که خدا براي گرگ بیابون هم نخواد این روز را!بچه ام جزغاله شده بود.تمام گوشت
وپوست وموهاش سوخته بود.اصلاً صورتش پیدا نبود.همون لحظه هم می دونستم که بچه ام
راحت شده,اما باز داد زدم برید دکتر بیارید...
بعد مادر خداداد آمد وسط حیاط,دستانش را بلند می کرد ومی کوبید تو سرش.جیغ می
زد:دختره پدرسوخته,آبرومون رو برد.بی شرف این کارو کرد که مارو سرشکسته کنه.
دیگه شمر جلو دارم نبود.مثل ببر وحشی شده بودم.رفتم جلو گیسهاي مادر خداداد را دور دستم
پیچوندم.همانطورکه نفرین می کردم می کوبیدمش به در ودیوار,بعد خداداد پرید جلو که
مادرش رو نجات بده,نمی دونم چه قدرتی پیدا کرده بودم,پریدم بهش,آنقدر پنجول کشیدم
وگازش گرفتم که تیکه تیکه شد.چشمانش را بااین ناخن هام درآوردم.چنان گاز می گرفتم
وچنگ می انداختم که انگار دارم انتقام دخترم را ازش می گیرم.وقتی افتاد چند بار با لگد زدم
وسط پاهاش,نعره می زد اما نمی تونست تکون بخوره,هیچ کس جلو دارم نبود.آنقدرزدمش که
دلم خنک شد واز حال رفتم.از شهرمامور آمد,کلانتري آمد,اما نگاه به من وصفر که می
کردن,با اطلاعاتی که مردم بهشون داده بودن,نمی توانستند حرفی بهم بزنند.پزشکی قانونی آمد
وبعداز یک عالمه دنگ وفنگ,جواز دفن جگر گوشه ام را صادر کردن,اما دلم خنک شد که
خداداد را هم از مردي انداختم.چند هفته تو بیمارستان بود,وقتی هم که آمد دیگر اون آدم سابق
نشد.یک چشمش هم کور شده بود.از حسرت اینکه جرا قبل از مرگ پاره تنم,این کارو نکرده
بودم,هنوز می سوزم.رفتند از من شکایت کردند,من هم از اونا شکایت کردم.قاضی براي اونا
دیه برید,براي منهم همینطور,منتها مبلغ اونا بیشتر بود,این شد که مجبور شدند یک پولی هم بهم
چقدرازاینکه باهم بودند,خوشحال وشاد به نظر می رسیدند.شادي شان به من هم سرایت کرده
بود واحساس نشاط وسرزندگی داشتم.نزدیکی هاي ظهر,سرانجام به ویلا رسیدیم.همه چیز تمیز
ومزتب درانتظارمان بود.گلی خانم,زن مش صفر باغبان,همه جارا تمیز وبرایمان ناهار هم
درست کرده بود.ابته مادرم بازناز کرد که نمی تونه از این غذاهاي شمالی بخوره وسیر فشارش
را پایین می بره,به هرترتیب پدرم وسهیل رفتند تا ناهار بگیرند وبرگردند.درختان خشکیده
ومنتظر روبه آسمان نگاه می کردند.هوا سرد بود وآسمان ابري,نم نم می بارید.انگاراز وقتی
باحسین آشنا شده بودم,متوجه اطراف واطرافیانم می شدم.تازه می فهمیدم که چقدرمادرم
نازنازي است وبا هرمشکل کوچکی,چقدربچگانه برخورد می کند.ساعتی بعد,گلی خانم درزد تا
ببیند کاري نداریم واگر کمک می خواهیم به کمک بیاید.مادرم روي مبل دراز کشیده بود
وگلرخ رفته بود تا لباس عوض کند.بنابراین خودم جلوي در رفتم.گلی,تقریباً جوان بود,با
صورت استخوانی ویک بینی عقابی وبرجسته,چشمهاي ریزش نمناك بود.ابروان پرپشتش بالاي
چشمانش رااحاطه کرده بود.یک پیراهن قرمز با گلهاي درشت صورتی ویک شلوار گشار
مشکی به تن داشت.روي پیراهنش فقط یک جلیقه قهوه اي ورنگ ورو رفته اي پوشیده
بود.درتعجب بودم که درآن هواي سرد چطور طاقت می آورد که با لهجه شیرینش
پرسید:خانوم کوچیک کومک نمی خوایی؟
مادرم ازروي مبل فریاد کشید:گلی,اگه ناهار نخوردي بیا این غذارا بردارو ببر.
گلی خانوم,سري تکان داد:بله؟
بعد رو به من پرسید:مادرتون چی فرمود؟
آهسته گفتم:ازناهار تشکر کرد.خیلی خوشمزه بود,دستتون درد نکنه.
صورت زمختش ازهم باز شد.وقتی دررا بستم,روبه مادرم گفتم:
رمان - غروب تماشایی
نویسنده: نینا رها
حجم کتاب: 579 KB
از موقعی که یادم میاد من تو خونه ی عمه ام بزرگ شدم . عمه ی من ۴تا فرزند داشت که بزرگترین آنها محمد رضا است که صاحب ۲ فرزند به نامهای نسترن و نیما است . پسر دومی عمه بردیا یک روز قبل از اینکه من بدنیا بیام در سن ۱۱سالگی برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت .شقایق و شبنم۲دختر ۲قلو عمه
رمان - امپراتور آتش نسخه كامل
نویسنده: مجتبی معظمی
حجم کتاب: 731 KB
با نشیدن نام ساهین ترسیدم و وحشت زده گفتم : لعنتی با ساهین چکار کردی ؟ گفت : پس فکر می کنی فرانسیسکو و ایاس کجا هستند. آنها وارد قلعه شدند و به دنبال ساهین هستند تا او را به قتل برسانند ها ها ها . من
http://www.hamketab.ir/download-43885/emperor_of_the_fire_5.zip
داشتیم از خط به عقب باز میگشتیم . «قائم مقامی» در كنارم بود و میگفت: «نمیدانم چه كردهایم كه خداوند ما را لایق شهادت نمیداند.» گفتم: « شاید میخواهد كه ما خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین بكنیم.»
پاسخ داد: « نه ، من باید شهید میشدم و الآن وجدانم ناراحت است . آخر در خواب دیده بودم كه شهید میشوم و امام زمان (ع) دستم را گرفته و به همراه خود میبرد .» درهمین حال ، یك خمپارهی 120 كنار ماشین ما به زمین خورد و این بندهی عاشق به شهادت رسید . هنگام شهادت ، لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت كه همهمان را مسحور خود كرده بود . گویی مشایعت امام زمان (عج) او را چنین به وجد آورده بود
شهید برونسی) از این که آن جا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسایل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد.
یک بار می گفت:
« داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها. تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش.
برادر شهید حاج یدالله کلهر نقل میكند كه در عملیات «كربلای 5» دوست و همرزم صمیمی شهید كلهر به نام سید حسن میررضی به شهادت میرسد، این شهادت برای شهید كلهر خیلی سنگین تمام شد.
از آن جا كه ارتباط بسیار نزدیك و صمیمی با هم داشتند، ایشان بیتابی میكردند و در همان منطقه ی عملیات داخل نفربر رفته بود و با حزن و اندوه و غم از دست دادن یار نزدیك خود گریه میكرد. رفقا و دوستان هرچه اصرار كردند، ایشان آرام نشد.
تا اینكه حاج آقا (شهید) میثمی او را میبیند، به طرفش میرود و در گوش وی قدری صحبت میكند. شهید كلهر بلافاصله گریهاش قطع میشود و تبسم میكند پس از اینكه شهید میثمی میرود، دوستان جویای موضوع میشوند. وی میگوید كه ایشان در گوش من همان حرفی را گفتند كه حضرت رسول اكرم صلی الله علیه وآله به حضرت زهرا سلام الله علیها گفتند و دیری نپایید كه همین موضوع به واقعیت پیوست و در مرحله ی بعد عملیات «كربلای 5» شهید كلهر به شهدا پیوست.
در مراسم وداع با پیكر شهید كلهر در اردوگاه كوثر كه در 10 كیلومتری سوسنگرد واقع شده بود، در آن ساعاتی كه شهید كلهر را در حسینیه ی اردوگاه تشییع میكردند، برای نخستین وآخرین بار، چادرهای اردوگاه مورد هجوم نزدیك به 25 فروند هواپیما قرار گرفت و به بركت خون این شهید، باعث شد كه هیچ كس در چادر نباشد، وگرنه تعداد زیادی از رزمندگان به شهادت میرسیدند.
قبل از عملیات، یک گلوله خورده بود توی بازوش. اعزامش کرده بودند به یک بیمارستان در یزد. دکتر عکس گرفته و به او گفته بود: «گلوله بین استخوان وگوشت گیر کرده و خیلی خطرناکه، حتماً باید عمل بشی.»
ولی عبدالحسین نه به درد شدیدش فکر می کرده، نه به این که حتماً باید عمل بشود؛ فقط می خواسته تا عملیات شروع نشده، خودش را برساند به منطقه، ولی دکتر این اجازه را به او نداده بود.
متوسل به اهل بیت- علیهم السلام- شده بود. مثل ابر بهاری اشک ریخته بود. خواسته بود گشایشی در کارش بدهند.
در حال گریه خوابش برده بود. شاید هم درحالتی بین خواب و بیداری بوده که حضرت عباس- علیه السلام- می آیند پیشش. دست می برند طرف بازویش. چیزی بیرون می آورند و می فرمایند: « بلندشو، دستت خوب شده.»
مجبور شده بود موضوع شفای خود را به دکتر بگوید. دکتر باور نکرده بود. گفته بود: «تا از دستت عکس نگیرم، نمی گذارم بری.»
عبدالحسین گفته بود: «به شرط این که به کسی چیزی نگی.» عکسش را گرفته و هیچ اثری از گلوله ندیده بود. عبدالحسین را با گریه بدرقه کرده بود.
همسرشهید برونسی: زندگی وخانه داری با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت (تاریخ شهادت شهید: بیست وسوم اسفند ماه سال هزار و سیصد وشصت وسه).
بار زندگی و بزرگ کردن چند تا بچه ی قد ونیم قد ، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرض هایی که به فامیل وهمسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم ، تو آن شرایط دشوار ، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد.
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها ، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرض ها مال خود شهید بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد. هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرج ها را می گرفتم ، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرض ها را هم بدهم.
یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند به بهشت رضا- علیه السلام- رفتم سر خاک شهید برونسی. نشستم همین جور به درد دل و بازگوکردن.گفتم:
«شما رقتی و منو با این بچه ها ، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه ، همین قرض ها اذیتم می کنه.»
آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه دادم:
«اگه می شد یک طوری از این قرض ها راحت بشم ، خیلی خوب بود.»...
باهاش زیاد حرف زدم . فقط می خواستم سببی جور شود که از زیر بار این قرض ها خلاص شوم.
آن روز ، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم. وقتی می خواستم بیام، آرامش عجیبی بهم دست داده بود.
هفته ی بعد تو ایام عید( عید سال هزار و سیصد وهفتاد وپنج)، با بچه ها داخل منزل نشسته بودم که زنگ زدند. دست پاچه گفتم:
قبل از عمليات محرم بود كه شهيد رجب قاسميتبار به ما گفت: «بچهها! جمع شويد با شما كار دارم.» من به اتفاق چند نفر از دوستانش كنارش نشستيم.
لبخندي زد و گفت كار به خصوصي ندارم؛ ديشب خوابي ديدم كه خواستم آن را برايتان تعريف كنم. گفتم: بفرماييد. سرا پا گوشيم.
گفت: «بچهها ديشب خواب ديدم داخل باغي بزرگ قدم مي زنم. باغ، خيلي بزرگ و زيبا بود. هر ميوهاي كه ميخواستي در آن وجود داشت. همين طور كه قدم مي زدم چشمم به ساختمانهاي با شكوهي افتاد. آن قدر ساختمانها زيبا بودند كه هيچ گاه مانند آن را نديده بودم. با خودم گفتم: خدايا اين طاغوتيها كه از ايران فرار كردند عجب خانههايي در اين جا ساختند و در چه رفاهي زندگي مي كنند.
در همين افكار بودم كه روحاني زيبا و بشاشي به طرف من آمد و گفت: جوان! اشتباه نكن؛ در اين جا طاغوتي وجود ندارد؛ اينجا بهشت است.
گفتم: عجب! پس بهشت كه ميگويند اينجاست؟ چقدر زيبا و با طراوت است.
گفت: بله بهشتي كه خدا به بندگانش وعده دادهاست، همين است.
پرسيدم: در اين خانهها و كاخها چه كساني زندگي ميكنند و چرا اين ساختمانها در شكلهاي گوناگون ساخته شدهاند؟
گفت: براي هر گروهي خانهاي خاص ساخته ميشود. بعد با انگشت اشاره ساختمانها را نشانم داد و گفت: اين ساختمانها براي كساني است كه در دنيا براي خودشان ارزش قائل شدهاند و آن ساختمانها براي كساني است كه براي دين خدا جنگيدند و... .
بعد پرسيدم: آيا ساخت و سازها ادامه دارد يا نه؟ ايشان گفت: بله، ما هر روز داريم ساختمانهاي جديدتري ميسازيم و آن را به صاحبش ميدهيم.
گفتم: اين ساختمانهايي كه روبروي ما ساخته شده براي چه كسانياست؟
گفت: اين ساختمانها براي شهيد حجتالله توحيدي، شهيد عباس بخاراييان و... است. همين طور كه اسم تك تك شهدا را ميگفت، خانهشان را به من نشان ميداد.
از او پرسيدم آن سه تا ساختمان نيمه كاره، براي چه كساني ساخته ميشود؟
گفت: اين سه تا خانه را داريم براي سه مهماني كه قرار است به اينجا بيايند ميسازيم.
گفتم: خوشا به حالشان.
با شنيدن اين حرف از من پرسيد: دوست داري يكي از اين ساختمان ها را به شما بدهم؟
من كه با شنيدن اين حرف دل تو دلم نبود، گفتم: اگر اين كار را در حقم انجام ميداديد، خيلي از شما ممنون ميشدم.
ايشان گفتند: خيلي خوب، يكي از ساختمانها براي شما.
وقتي اين حرف را شنيدم ناگهان به ياد دوستانم افتادم و گفتم: آقا! اگر من يكي از اين خانهها را بگيرم دوستان من آقاي علي اصغر مبلي و صفرپور ناراحت ميشوند. آنها را چه كار كنم؟
گفت: شما مي تواني براي آنها هم خانه بگيري. با شنيدن اين حرف خيلي خوشحال شدم و از او به خاطراين لطفش سپاسگزاري كردم.
بعد از او پرسيدم آيا مي توانم پدر و مادرم را بياورم اينجا؟ كه ايشان با اين پيشنهاد من هم موافقت كرد و رفت. خيلي خوشحال بودم، به گونهاي كه در پوستم نميگنجيدم و آرام و قرار نداشتم.
بعد از چند لحظه يك ليوان آب نظرم را به خود جلب كرد. من كه خيلي تشنهام بود به طرف ليوان آب رفتم و آن را نوشيدم. ديدم شربت است. خيلي خوش مزه بود هيچ وقت چنين شربتي نخورده بودم.»
بعد رو كرد به بچهها و گفت: بچهها! حلالم كنيد مثل اين كه امشب رفتنيام. اگر بدي از من ديديد مرا ببخشيد و حلالم كنيد.
وقتي به اينجا رسيد بغض بچهها تركيد و اشك از چشمانشان جاري شد. او را در آغوش گرفتيم و از او حلاليت طلبيديم.
بعد از عمليات از دوستان شنيدم كه هر سه نفرشان به شهادت رسيدند.
« http://www.sajed.ir/pe/content/view/6703 راوی: سيد محمد هاشميان»
رجعت » مساله ای است که در زمان ظهور نمود پیدا می کند و حضرت ولی عصر علیه السلام صاحب رجعت است. اولین امامی که در دولت کریمه رجعت می کند، امام حسین علیه السلام است و بعداز امام زمان، حضرت سید الشهدا علیه السلام، حاکم و امام حکومت می باشد.
1. رجعت امام حسین علیه السلام بعد از حضرت حجت علیه السلام اولین شخصی که رجعت می کند و بر سراسر گیتی حکومت می کند، امام حسین علیه السلام است و در این قسمت به پاره ای از روایات در این باره، اشاره می شود:
1. امام صادق علیه السلام فرمود: «اولین کسی که زمین بر رویش شکافته می شود و به دنیا بر می گردد، حسین بن علی است » .
آن حضرت هم چنین فرمود: اولین کسانی که به دنیا بر می گردند، حسین بن علی علیه السلام و یارانش و یزید بن معاویه و یارانش هستند که همه آنها را از اول تا آخر می کشد» . سپس امام صادق علیه السلام این آیه شریفه را تلاوت فرمود: «ثم رددنالکم الکرة علیهم و امددناکم باموال و بنین و جعلناکم اکثر نفیرا; پس شما را بار دیگر بر آنها مسلط کنیم و با مال و فرزندان یاری رسانیم و تعدادتان را افزون تر کنیم » .
و امام محمد باقر علیه السلام می فرمایند: امام حسین علیه السلام شب عاشورا به اصحابش فرمود:
«... فابشروا بالجنة، فوالله انما نمکث ماشاء الله تعالی بعد ما یجری علینا، ثم یخرجنا الله و ایاکم حین یظهر قائمنا فینتقم من الظالمین، و انا و انتم نشاهدهم فی السلاسل و الاغلال و انواع العذاب و النکال...;
بشارت باد شما را به بهشت، به خدا قسم که بعد از آنچه بر ما جاری شود، مکث خواهیم کرد آن قدر که خدای تعالی خواسته باشد، پس بیرون می آورد ما و شما را در آن هنگامی که قائم ما ظاهر شود، پس انتقام خواهد کشید از ظالمان، و ما و شما مشاهده خواهیم کرد ایشان را در سلاسل و اغلال و گرفتار به انواع عذاب و نکال..» .
و امام حسین علیه السلام در روز عاشورا، دوباره از «رجعت » خود سخن گفته، می فرماید: «من اولین کسی خواهم بود که زمین شکافته می شود و رجعت می کنم » .
و در زیارت حضرت ابوالفضل علیه السلام می خوانیم: «جئتک یابن امیرالمؤمنین وافدا الیکم و قلبی مسلم لکم... فمعکم معکم لامع عدوکم انی بکم و بایابکم من المؤمنین و بمن خالفکم و قتلکم من الکافرین; ای پسر امیرمؤمنان! من به محضر شما شرفیاب شدم; در حالی که دلم تسلیم شما و یاریم آماده برای شما است... من با شمایم، با شمایم، نه با دشمنان شما. من نسبت به شما و بازگشت شما از ایمان آورندگان و نسبت به آنان که شما را کشتند، از کافرانم » .
2. امام حسین علیه السلام در سوگ حضرت مهدی (عج) بر اساس روایاتی که درباره رجعت وارد شده، امام حسین علیه السلام در اواخر حکومت ولی عصر، با اصحاب باوفایش رجعت می کند و برای همه مردمان معرفی می شود، تا کسی در مورد آن حضرت دچار تردید نگردد. هنگامی که همه مردم او را شناختند، اجل حضرت بقیة الله فرا رسیده، چشم از جهان فرو می بندد. آن گاه امام حسین علیه السلام متصدی و متولی امر غسل، کفن، حنوط و دفن ایشان می گردد.
امام صادق علیه السلام درباره آیه شریفه «ثم رددنا لکم الکرة علیهم » می فرماید: «مقصود زنده شدن دوباره امام حسین علیه السلام و هفتاد تن از اصحابش در عصر امام زمان است; در حالی که کلاه خودهایی طلایی بر سر دارند و به مردم، رجعت و زنده شدن دوباره حضرت حسین علیه السلام را اطلاع می دهند تا مؤمنان به شک و شبهه نیفتند» . این در حالی است که حضرت حجت در میان مردم است; چون معرفت و ایمان به حضرتش در دل های مردم استقرار یافت، مرگ او فرا می رسد. پس امام حسین علیه السلام متولی غسل، کفن، حنوط و دفن ایشان می شود و هرگزغیر از وصی، وصی را تجهیز و خاک سپاری نمی کند» .
امام صادق علیه السلام می فرماید: «حسین علیه السلام با اصحابش می آیند و هفتاد پیامبر آنان را همراهی می کنند; چنان که همراه موسی علیه السلام هفتاد نفر فرستاده شدند. آن گاه حضرت قائم علیه السلام انگشتر را به وی می سپارد و امام حسین علیه السلام غسل و کفن، حنوط و دفن حضرت قائم را بر عهده می گیرد» .
در کلام پربرکت امیرمؤمنان(علیه السلام) بر این نکته تأکید شده که بر اساس سنّت قطعی الهی، زمین از وجود خلیفه خدا و حجت حق خالی نیست، گرچه حجت الهی گاهی آشکار است و همگان حضور او را درکمی کنند، گاهی شرایط ایجابمی کند که از نظرها پنهان بوده و مردم به طور مستقیم از درک محضر او محروم باشند. این نکته همان حقیقتی است که در مکتب اهل بیت(علیهم السلام) مورد عنایت ویژه قرار گرفته است. امام صادق(علیه السلام)می فرماید: «لو بقیتِ الارضُ بغیرِ امام لساخت»;2 اگر جهان لحظه ای بدون امام و انسان کامل باشد از هستی ساقطمی گردد. امام محمّدباقر(علیه السلام) نیزمی فرماید: «لو اَنَّ الامامَ رُفِعَ مِن الارضِ لَماجَت بِاَهلِها کَما یَموجُ البحرُ بِاَهله»;3اگر حجت الهی لحظه ای از زمین برداشته شود زمین همانند دریا دچار موج طوفانمی گردد. این گونه کلمات ائمّه اطهار(علیهم السلام)، بعدها زمینه مباحث ظریفی را در آثار بزرگان اهل حکمت فراهم نمود. شیخ اشراق با الهام مستقیم و صریح از کلام امیرمؤمنان(علیه السلام) درباره ضرورت انسان کامل در عالم، با اصرار فراوان گفته است: «و لا یخلوالارضُ عن متوغّل فی التألّهِ ابداً، بل قد یکونُ الامامُ المتألّهُ مستولیاً ظاهراً مکشوفاً، و قد یکون خفیّاً، و هو الّذی سمّاهُ الکافّةُ بالقطب، فله الرئاسةُ و اِن کانَ فی غایةِ الخُمول.»4حکیم نام برده در این بیان بر همان نکته ای اصرار ورزیده که در کلام ائمّه هدی(علیهم السلام) بدان عنایت شده است; گفته: هیچ گاه زمین بدون انسان الهی و ربّانی نیست، اگرچه آن پیشوای متألّه گاهی حاضر و آشکار و زمانی از نظرها پنهان است، و او همان کسی است که نوعاً در عرف، از او به قطب یادمی شود و او پیشوای همگان است، گرچه در نهایت خاموشی باشد. از مجموع آنچه گفته شد، بخصوص سخنان امیرمؤمنان(علیه السلام)، به خوبی روشنمی گردد که وجود حضرت مهدی موعود(علیه السلام) در عالم به عنوان حجت الهی و استمرار خلافت او در زمین ضرورتی انکارناپذیر دارد و جزو حقایق حتمی و قطعی نظام آفرینش است، به ویژه آنکه در روایات یاد شده، جریان ضرورت حجت الهی فراتر از مسائل شرعی و مدیریت اجتماعی مطرح شده و به عنوان نیاز قطعی نظام تکوینی به شمار آمده است; زیرا انسان کامل واسطه فیض الهی در عالم است و عالم و آدم در پرتو او، فیض الهی دریافتمی کنند.
در کلام پربرکت امیرمؤمنان(علیه السلام) بر این نکته تأکید شده که بر اساس سنّت قطعی الهی، زمین از وجود خلیفه خدا و حجت حق خالی نیست، گرچه حجت الهی گاهی آشکار است و همگان حضور او را درکمی کنند، گاهی شرایط ایجابمی کند که از نظرها پنهان بوده و مردم به طور مستقیم از درک محضر او محروم باشند. این نکته همان حقیقتی است که در مکتب اهل بیت(علیهم السلام) مورد عنایت ویژه قرار گرفته است. امام صادق(علیه السلام)می فرماید: «لو بقیتِ الارضُ بغیرِ امام لساخت»;2 اگر جهان لحظه ای بدون امام و انسان کامل باشد از هستی ساقطمی گردد. امام محمّدباقر(علیه السلام) نیزمی فرماید: «لو اَنَّ الامامَ رُفِعَ مِن الارضِ لَماجَت بِاَهلِها کَما یَموجُ البحرُ بِاَهله»;3اگر حجت الهی لحظه ای از زمین برداشته شود زمین همانند دریا دچار موج طوفانمی گردد. این گونه کلمات ائمّه اطهار(علیهم السلام)، بعدها زمینه مباحث ظریفی را در آثار بزرگان اهل حکمت فراهم نمود. شیخ اشراق با الهام مستقیم و صریح از کلام امیرمؤمنان(علیه السلام) درباره ضرورت انسان کامل در عالم، با اصرار فراوان گفته است: «و لا یخلوالارضُ عن متوغّل فی التألّهِ ابداً، بل قد یکونُ الامامُ المتألّهُ مستولیاً ظاهراً مکشوفاً، و قد یکون خفیّاً، و هو الّذی سمّاهُ الکافّةُ بالقطب، فله الرئاسةُ و اِن کانَ فی غایةِ الخُمول.»4حکیم نام برده در این بیان بر همان نکته ای اصرار ورزیده که در کلام ائمّه هدی(علیهم السلام) بدان عنایت شده است; گفته: هیچ گاه زمین بدون انسان الهی و ربّانی نیست، اگرچه آن پیشوای متألّه گاهی حاضر و آشکار و زمانی از نظرها پنهان است، و او همان کسی است که نوعاً در عرف، از او به قطب یادمی شود و او پیشوای همگان است، گرچه در نهایت خاموشی باشد. از مجموع آنچه گفته شد، بخصوص سخنان امیرمؤمنان(علیه السلام)، به خوبی روشنمی گردد که وجود حضرت مهدی موعود(علیه السلام) در عالم به عنوان حجت الهی و استمرار خلافت او در زمین ضرورتی انکارناپذیر دارد و جزو حقایق حتمی و قطعی نظام آفرینش است، به ویژه آنکه در روایات یاد شده، جریان ضرورت حجت الهی فراتر از مسائل شرعی و مدیریت اجتماعی مطرح شده و به عنوان نیاز قطعی نظام تکوینی به شمار آمده است; زیرا انسان کامل واسطه فیض الهی در عالم است و عالم و آدم در پرتو او، فیض الهی دریافتمی کنند.
یکی از مسائل دیگری که در نهج البلاغه درباره حضرت مهدی(علیه السلام) آمده مسئله یاران و کارگزاران دولت کریمه آن حضرت است. امیرمؤمنان(علیه السلام) از کارگزاران دولت حضرت مهدی(علیه السلام) چنین یاد می کند: «ثُمَّ لیشخذنَّ فیها قومٌ شخَذَ القینَ النّصلَ، تجلّی بالتنزیل ابصارهم، و یرمی بالتفسیر فی مسامعهم و یغبقون کأسَ الحکمةِ بعدالصبوحِ»;
سپس گروهی برای در هم کوبیدن فتنه ها آماده می گردند، و چون شمشیرها صیقل می خورند، دیده هایشان با قرآن روشنایی می گیرند و در گوش هایشان تفسیر قرآن طنین افکنده و در صبحگاهان و شامگاهان جام های حکمت سر می کشند.
ابن ابی الحدید در ذیل این فراز نورانی کلام حضرت آورده است: وصف این گروه آن است که پرده از جان آنان برداشته شده، معارف الهی در دل هایشان ایجاد می شود و درک اسرار باطنی قرآن به آنان الهام می گردد و جام حکمت را در هر صبح و شام سر می کشند و بدین سان، معارف ربّانی و اسرار الهی همواره بر قلب آنان افاضه می گردند و آنان کسانی اند که بین پارسایی و شجاعت و حکمت جمع نموده و سزاوارند که یاور ولی الهی باشند که قرار است بیایند.
اما در تحلیل این کلام امیرمؤمنان(علیه السلام) به طور خلاصه باید گفت: حضرت به دو ویژگی مهم یاران مهدی موعود(علیه السلام) اشاره نموده است:
الف. ویژگی های فرهنگی
چون حضرت مهدی(علیه السلام) برای اجرای عدالت و اصلاح بشر در تمام شئون وجودی آن قیام می کند، لازم است کارگزاران دولت کریمه او بدین وصف، که نقش اساسی در پیشبرد اهداف الهی حضرت دارد، مجهّز باشند; زیرا اگر درک معرفت و حکمت نداشته باشند چگونه می توانند مسئولیتی بر عهده بگیرند که علم و معرفت در آن اساس کار است; چرا که اصلاح و هدایت بر آگاهی و شناخت استوار است و چون در دوران ظهور حضرت مهدی(علیه السلام)اصلاح امور در تمام ابعاد فردی، خانوادگی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و مانند آن در سایه احیا و ظهور حقیقت اسلام و معارف زلال قرآن کریم تأمین می شود، پس مجریان این برنامه بزرگ جهانی نیز باید از از بالاترین معرفت و آگاهی نسبت به رهاورد وحی و حقایق قرآنی برخوردار بوده، جام معرفت و زمزم توحید را عاشقانه سرکشیده، مهذّب و خودساخته باشند تا بتوانند به اصلاح دیگران اقدام کنند; چنان که حضرت امیرمؤمنان(علیه السلام) در روایت دیگری در تبیین سیمای توحیدی و معنوی یاران حضرت مهدی(علیه السلام) می فرماید: «ویحاً للطالقانِ، فاِنَّ للّه عزّوجل بها کنوزاً لیست من ذهب ولکن بها رجالٌ مؤمنونَ عَرفوا اللّهَ حقَّ معرفتِه و هم انصار المهدی فی آخرِالزمان»;خداوند در سرزمین طالقان گنجینه هایی دارد که از طلا و نقره نیستند، بلکه مردان مؤمن اند که خدا را خوب می شناسند و آن ها یاران مهدی در آخرالزمان هستند.
در این حدیث نیز بر معنویت یاران مهدی موعود(علیه السلام) و معرفت و توحید آنان تأکید شده و بزرگ ترین صفت شاخص
آنان را ایمان و معرفت حق دانسته است. پس معلوم می شود کسانی که می خواهند جزو یاران او محسوب شوند (چه توفیق درک حضور پیدا کنند و چه در عصر غیبت آن حضرت در جهت اهداف او حرکت نمایند) اولین قدم و اساسی ترین کارشان باید تحصیل معرفت و حکمت و تهذیب و خودسازی باشد، وگرنه بسیارند کسانی که ادعای پی روی و شاگردی حضرت مهدی(علیه السلام) دارند، اما لکه ننگی هستند بر دامان او! چه بسا گفتار و کردارشان باعث دل سردی مردم از معنویت و اهداف آن حضرت شود.
ب. ویژگی نظامی
نکته دیگر، که در کلام امیرمؤمنان(علیه السلام) در نهج البلاغه در وصف یاران حضرت مهدی(علیه السلام) مورد اشاره قرار گرفته، آن است که یاران آن حضرت برای در هم کوبیدن فتنه ها و اصلاح در تمام ابعاد زندگی بشر همچون شمشیر صیقل زده با صلابت، قدرت و پر حرارت و کوبنده وارد صحنه کارزار می شوند; چون سنّت الهی بر آن است که کارها از راه عادی و مجرای معمولی و طبیعی انجام گیرند، گرچه معجزه و کرامت و دعا لازم و مؤثرند و در جای خود اعمال می شوند، اما قرار نیست همه کارها از طریق غیرطبیعی انجام شوند. بدین روی در روایات، بر قدرت شمشیر حضرت مهدی(علیه السلام) اصرار شده و در رهاورد بزرگان اهل معرفت نیز از شمشیر حضرت مهدی(علیه السلام) زیاد سخن به میان آمده است. این مسئله حکایت از آن دارد
شعر - اشعار آيت ا ... خامنه اي
حجم کتاب: 102 KB
بيشتر مردم دنيا رهبر ايران را يك چهره سياسي و مذهبي مي دانند در حالي كه ايشان گاهي اوقات در ادبيات هم خود نمايي مي كنند و اشعار زيبايي مي سرايند . به چند بيت از اشعار ايشان توجه كنيد : يك چند پشيمان شدم از رندي و مستي/ عمريست پشيمان ز پشيماني خويشم/ از شوق شكر خنده لبش جان نسپردم/ شرمندهجانان ز گران جاني خويشم/
شعر - سرو روان
نویسنده: احمد قاضي
حجم کتاب: 268 KB
درد دل را با كه گويم يار غم خوارم كجاست ؟/ در خزان روزگاران طرف گلزارم كجاست ؟/ شوق ما را تا رخ دل دار در شور آورد / جان ما افسرده آن مهتاب رخسارم كجاست ؟/ دل به شيدايي رود در انتظارم روز و شب / چشم بيماري كه مي آيد به ديدارم كجاست ؟
http://www.hamketab.ir/download-1449/sarve_ravan.zip